![]() |
![]() |
![]() |
|
![]() |
|
![]() |
|
![]() |
![]() |
![]() |
| |
وب : | |
پیام : | |
2+2=: | |
(Refresh) |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
<-PollItems->
|
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
||
![]() |
|
![]() |
||
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
![]() |
|
![]() |
|
||
![]() |
![]() |
![]() |
Template By: LoxBlog.Com
سازمان اطلاعاتی گروه ایران
KABO
Apple
تبیان
رشد
شوری سنج اب اکواریوم
کمربند چاقویی مخفی
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان gorohiran و آدرس gorohiran.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
مدریت گروه ایران
غلام على حداد عادل
از نظر ما تعريف آزادى اين است ((رهايى از جبر غير و عمل به اقتضاى طبيعت)) اما تصورى كه از آزادى رايج است بخش سلبى اين تعريف است يعنى رهايى از جبر غير در حاليكه .
علاوه بر رهايى از غير بايد منسوب به خود فاعل عمل نيز باشد قسمت اول تعريف اگر چه در مصاديقش مناقشه است ولى از لحاظ فلسفى چندان مورد مناقشه نيست .
قسمت دوم تعريف اين است برخى از مكاتب براى انسان اصلاً قائل به ماهيت و طبيعتى نيستند كه شكل نهايى اين نظريه در اگزيستانسياليسم از نوع سارتر وجود دارد. از نظر ما اگر چيزى ((خود)) نداشته باشد و ماهيتى نداشته باشد نمى توان از آزاد بودن آن تصورى به هم رساند اين وجه سلبى رهايى از جبر غير براى فهم و درك علت به وجود آمدن يك عمل كافى نيست. اصولاً و منطقاً تا خودى در كار نباشد غير هم معنى و مفهومى نخواهد داشت زيرا غير هر آن چيزى است كه از دايره خود بيرون است و اگر چنين دايره اى وجود نداشته باشد همه چيز غير مى شود و وقتى همه چيز غير شد, هيچ چيز غير نخواهد بود .
در طول تاريخ درباره نسبت خدا و آزادى آراى متفاوت و گاه متضادى ابراز شده است. آنان كه اعتقاد به خدا و خداپرستى را با آزادى مانعه الجمع مى پنداشته اند خود دو دسته اند. يك دسته كسانى كه خدا را برمى گزينند و آزادى را رها مى كنند و دسته دوم آنها كه در اين تقابل, جانب آزادى را گرفته, خدا را به كنارى مى نهند از نظر اينان, آزادى ركن اصلى ذات انسان است و گرفتن جانب آزادى, در واقع انتخاب انسان و نفى اعتقاد به خداست. از ميان نمايندگان دسته اول مى توان در عالم اسلام به متكلمان اشعرى اشاره كرد و در مسيحيت به مالبرانش (1715 ـ 1638) فيلسوف فرانسوى. اشاعره معتقد بودند كه فرض وجود انسانى كه مختار باشد, با فرض خدايى كه قادر و عالم مطلق باشد, منافات دارد. آنان با تمسك به قاعده ((لاموئثر فى الوجود الاّالله)) تاثير در ايجاد و افعال را از هر موجود ديگرى از جمله انسان سلب مى كردند و به طريق اولى آزادى و اختيار او را منكر مى شدند. مالبرنش نيز عقيده اى كمابيش شبيه عقيده متكلمان اشعرى داشت. از نمايندگان دسته دوم, يكى نيچه است و ديگرى سارتر .
نيچه به انسان و زندگى و خواست او, اصالت مى دهد. در نظر او كمال مطلوب انسان آن است كه خود ارزش گذار باشد نه آنكه از ارزشهاى ديگران تبعيت و اطاعت كند. او اطاعت ازخدا را با ميل به رهايى و آزادى مغاير مى داند و معتقد است به ويژه خداى مسيحيها, شور و شوق و نشاط را در انسان مى ميراند. وى معتقد است ((نيرومندى و آزادى عقلى و استقلال انسان و دلبستگى به آينده او خدا نا باورى مى طلبد, ايمان نشانه ناتوانى, ترس, تباهى, و نگره نفى كننده زندگى است)).
سارتر فيلسوف اگزيستانسياليسم متفكر ديگرى است كه خدا و آزادى را قابل جمع نمى داند. سارتر براى انسان قائل به ذات و طبيعت نيست. در نظر او هستى انسان بر ذات او تقدم دارد و انسان, سازنده نامتناهى و مطلق است. انسان آزاد است, و خدا پرستى كه مستلزم اطاعت از خداست با آزادى او منافات دارد وى مى گويد ((اگر خدايى بود كه همه چيز را مقدر مى كرد يا حتى همه چيز را مى دانست. آينده به ضرورت چنان مى بود كه خدا در علم قبلى خويش مى ديد. از اين رو, نفى خالقى عليم, شرط عقلى و منطقى حريت كامل انسان است)).
نقد نظريه ناسازگارى خدا پرستى و آزادى: براى آن دسته از فلسفه هايى كه براى انسان هويتى قائل نيستند بايد گفت در اينصورت اصولاً نمى توانيم تصورى از آزادى او داشته باشيم چه رسد به آن كه بخواهيم سازگارى يا ناسازگارى آن را با خدا تصور كنيم بالاخره ما بايد كسى باشيم و هويتى داشته باشيم تا عمل به حكم انتسابش به ما, عمل ما محسوب شود و به غير ما منسوب نشود همچنين در مذهب اصالت ماده يعنى ماترياليسم نمى توان براى آزادى انسان معنايى قائل شد; زيرا بنابر اصالت ماده, انسان در مقايسه با طبيعت, صاحب شانى خاص و هويتى مستقل نيست و محكوم به جبر ماده است. حال اين سوئال را بررسى مى كنيم كه آيا تبعيت از خدا, تبعيت از غير است و آيا تبعيت از غير هميشه با اكراه و اجبار توام است؟ در مغرب زمين آنان كه قائل به ناسازگارى خداپرستى و آزادى انسان بوده اند تصورشان اين بوده كه اطاعت از خدا, اطاعت از غير است و اينان در واقع تصورى كه از خدا داشته اند, تصور يك حاكم مقتدر همه دانى و همه توانى است كه مستبداً بر انسان حكومت دارد ; درست مثل اين كه انسان در جامعه اى زندگى كند كه با حكومت استبدادى روبرو باشد و رفتار او را حكومت به اجبار تعيين كند. با چنين تصويرى از خدا و با تعريف آزادى به ((رهايى از غير)) آزادى و خدا مانعه الجمع مى شوند. ولكن هميشه تبعيت از غير به معناى اجبار واكراه نيست ما در عالم شاهد موارد بسيارى هستيم كه انسان از ديگرى تبعيت مى كند و اين به معناى مجبور بودن و آزاد نبودن نيست.
بهترين مصداق اين نوع تبعيت, عشق است. عاشق از معشوق اطاعت و تبعيت مى كند و در اصل وجود خودش را نفى و انكار مى كند و به قول شاعر خودش را به زنجير گيسوى معشوق مى بندد و هيچ احساس تنزل و محدوديت و جبر و اكراه نمى كند. زندانى احساس جبر و تنزل شخصيت مى كند, در حالى كه يك عاشق در عشق, احساس تعالى مى كند و در اين حال به هيچ عنوان از خودش دم نمى زند. چه سرى در عاشقى نهفته است كه عاشق احساس نمى كند آزادى خودش را از دست داده است؟ سر مطلب اين جاست كه ميان عاشق و معشوق ديگر آن دوگانگى و تغاير وجود ندارد ; يعنى عاشق وجود خودش را در معشوق مى بيند و معشوق را در خودش جستجو مى كند ; يعنى به سان يك روح در دو بدن است .
در دو چشم من نشين اى آن كه از من من ترى تا قمر را وا نمايم كز قمر روشنترى حال اگر تصور ما از خدا همان تصور مطرح در غرب باشد هيچ نسبت با دل و جان و هويت ما ندارد اما اگر نگرش ما به خدا و تصور ما از خدا, تصورى عاشقانه و متبنى بر دوستى باشد مساله فرق خواهد كرد. حال تصور ما از خدا چيست؟
رابطه انسان و خدا در اسلام: در جهان بينى اسلامى, نسبت انسان به خدا نسبت دو رقيب در مقابل يكديگر نيست كه اگر چنين بود آزادى يكى مستلزم انكار آزادى ديگر است.
نيچه در مسير تاريخ غرب قهرمان تفكر رقابت ميان انسان و خدا است. آن جريانى كه از آغاز رنسانس با عنوان اومانيسم يا انسان بنيادى و انسان مدارى سيصد سال ادامه داشت, به تبلور رسيد و در نهايت به جايى رسيد كه نيچه به صراحت گفت ((خدا مرده است)).
اهميت اين عبارت نيچه در تفكر اروپايى, همانند عبارت ((من فكر مى كنم, پس هستم)) دكارت است نيچه تصورى كه از خدا دارد, اين است كه يا ((خدا يا انسان)) اگر خدا باشد ديگر انسان نمى تواند باشد و او مى خواهد با اعلام اين كه خدا مرده است, به انسانها بگويد كه شما اكنون آزاد و رها شده ايد. حال آيا تصورى كه ما در اسلام از خداوند داريم چنين تصورى است؟ رايج ترين عبارت اسلامى كه در ابتداى كتاب الهى نيز قرار گرفته است ((بسم الله الرحمن الرحيم)) است و در اين عبارت خدا از ميان همه نامها با دو نام ((رحمان)) و ((رحيم)) ستايش شده كه هر دو از مصدر ((رحمت)) است. اين نكته معنايى بسيار عميق به همراه دارد و آن معنا اينست كه مبنا و شالوده ارتباط ما با خداوند, اسم رحمت است و اين ارتباط با مهربانى و عشق آغاز مى شود.
در ازل پرتو حسنت ز تجلى دم زد عشق پيدا شد و آتش به همه عالم زد
اين كه رابطه خدا و خلق در قرآن با يحبهم و يحبونه تعبير شده, چه معنايى دارد؟ اين كه خدا مردم را دوست دارد و مردم خدا را دوست دارند, يحبهم و يحبونه يا راضيه مرضيه, اين نوع تعبيرها نشان دهنده اين است كه خداشناسى و خداپرستى در جهان بينى اسلامى به شكل رابطه دو رقيب نيست كه هر چه آن ديگرى نيرومندتر باشد, جا را براى ديگرى تنگ كند.
انسان مسلمان با پرستش خدا خود را مى يابد; چنان كه يك عاشق با ستايش معشوق به هويت خود مى رسد و اين جاست كه مى توان گفت عبادت عين آزادى مى شود.
زيرا فردى كه عبادت مى كند, احساس نمى كند كه يك قدرت مغاير با خويشتن و مستبد حاكم بر خود را اطاعت مى كند; بلكه براى عابد زاهدى كه نيمه شب در محراب عبادت ايستاده و رخساره اش از قطرات اشك تر شده و خدا را با تضرع مى خواند, چنين احساسى ندارد; يعنى احساس او در عين تذلل, احساس تعالى است ; زيرا او خودش را در يك درياى بيكرانه جستجو مى كند و خويش را نزديك قطره اى مى داند كه با تلاش مى خواهد از جويبار زندگى به اقيانوس ابديت بپيوندد. به اين معناست كه او به مقتضاى طبيعت الهى خود عمل مى كند. در تفكر اسلامى خدا غير نيست و خدا پرستى رجوع به اصل است .
انسانى كه خدا را مى پرستد, در واقع خود را به آن معناى صحيح و واقعى پيدا مى كند.
از اين معانى در عرفان و ادبيات عرفانى و ادعيه ما فراوان است و منشا همه آنها قرآن و وحى است. يكى از مفاهيمى كه پيرامون خدا و آزادى در مغرب زمين مطرح مى شود, بحث از خودبيگانگى و اليناسيون است. در تفكر قرآنى به جاى از خود بيگانگى, خود فراموشى آمده و اين تقريباً هم افق است با مفهوم از خود بيگانگى, در اين زمينه آيه معروف سوره حشر ((ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم)) (حر 19/) بسيار قابل توجه است .
خدا فراموشى همان خود فراموشى است. پس عبادت خدا, خداپرستى و خداشناسى, مطابق اين تصوير و طرز تفكر اسلامى, نه تنها از خود بيگانگى نيست, بلكه با خود بودن و خودشناسى است و ميان شناخت خدا و شناخت خود پيوندى عميق وجود دارد. از اين رو ((من عرف نفسه فقد عرف ربه))
ما معتقديم خدا خواهى نه تنها باعث انكار حيثيت انسان نمى شود بلكه والاترين مرتبه او مانيسم در مذهب تحقق پيدا مى كند و با خداست كه هويت انسان معنا پيدا مى كند. همچنين مساله انتخاب كه در اگزيستانسياليسم مطرح مى شود و تاكيد مى شود شان مهم انسان اين است كه صاحب انتخاب باشد و آزادى برگزيدن داشته باشد اين شان از نظر تفكر اسلامى با خداپرستى منافاتى ندارد. در اسلام نيز آزادى عمل وجود دارد اما در اسلام انسان داراى دو خود است و هميشه بر سر دو راهى است كه كدامين خود را انتخاب كند؟ خود نفسانى و حيوانى كه در نفس اماره به سوئ تجلى مى كند يا خود انسانى كه در نقس مطمئنه تجلى مى كند و نداى خداوند را دائم در درون ما زمزمه مى كند؟ خداپرستى از نظر اسلام با انتخابگرى خود نفسانى منافات دارد و اما با انتخابگرىهاى خود انسانى نه تنها منافاتى ندارد بلكه زمينه ساز و فراهم كننده بسترهاى مناسب و گسترده تر چنين انتخاب هايى است
(عبوديت و آزاديهاى بشرى, انديشه حوزه سال پنجم, شماره چهارم ص 80ـ67)
نظرات شما عزیزان: